دختر بارانی
پست پنجم
نگاهی به چهره ی همیشه آرام مریم انداخت و با لبخند گفت
-سلام مریم خانوم.حال شما؟
مریم لبخند ملیحی زد و گفت
-سلام.خوبم تو چطوری؟
مثل همیشه جواب داد
-مثل همیشه ام
پشت میز روی صندلی پلاستیکی سفید نشست و دفتر روی میز را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد.
-من آخرش نفهمیدم تو حالت همیشه چطوریه.
فقط به زدن یک لبخند اکتفا کرد و باز بی هدف برگه ها را ورق زد.
کم کم مشتری ها میاندند و می رفتند...بعضی فقط نگاه می کردند و بعضی دیگر خرید می کردند...
بیشتر در تعطیلات مشتری داشتند تا روز های عادی...
شب بود و دوباره خورشید جای خودش را به ماه داد...باز شب شد و بهانه های او بیشتر...
با مریم وسایل را جمع کردند...در مغازه را بستند...ماشینی جلویشان ایستاد...ماشین برادر مریم بود...پراید قدیمی بود ولی محمد همیشه تمیز نگهش می داد...مریم رو به لیلی گفت
-لیلی بیا برسونیمت.
لیلی نگاهی به ماشین کرد و با سر سلام کرد و گفت
-نه ممنون میوفتین تو زحمت...
-نه بابا این حرفا چیه؟بیا دیگه.
قاطعانه گفت
-نه.جایی کار دارم.مرسی.
لبخندی زد و ادامه داد
-خدافظ
مریم زیر لب جوابش را داد...با خود می گفت ای کاش زودتر یاد می گرفتم قاطعانه بگم نه...
مریم سوار ماشین برادرش شد...به صورت خسته ی محمد نگاه کرد...خسته نباشی گفت...کمی از راه پیمودند...محمد گفت
-باز هم نیومد...خیلی پیچیدست.
مریم پاسخ داد
-آره...فکر و ذکرش زفتن به تهرانه.نمی دونم واقعا زندگیه این دختر چطوریه.حق با توعه.زیادی پیچیدست.
-انگار نمی تونه اعتماد کنه.
مریم کمی فکر کرد و گفت
-البته این اخلاقش خوبه ها.
-چرا اونوقت؟
لبخند تلخی زد و گفت
-مگه یادت نمیاد؟بابا با همین اعتماد کردنش همه چیو از دست داد...
****
از روز های تعطیل متنفر بود...دوستی هم نداشت که باهاش بیرون برود مجبور بود تو خانه بنشیند و زن عمویش را تحمل کند که برای اذیت کردن او هر کار می کرد..
چند هفته ای بود آخر هفته ها آرامش توی خانه بود ولی همیشه در این مواقع یک دلهره هست که نکند این آرامش قبل از توفان باشد...لیلی هر لحظه این حس را داشت...از شروع توفان هراس داشت...
موهای قهوه ای اش را بالای سرش بست و از تو اتاقش بیرون آمد...
جلوی تلوزیون نشست و با کنترل کانال ها را عوض کرد...هیچ هیچ باب میلش نبود...بالاخره روی شبکه ای که فیلم نشون می داد ایستاد و شروع به تماشا کرد ...
محو فیلم شده بود...بمب نزدیک به انفجارش بود...کنجکاو بود و هیجان داشت...منتظر بود بمب خنثی شود ولی همان لحظه کانال عوض شد و برنامه ی آشپزی پخش شد...با هشم به زن عمویش نگاه کرد که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت...نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد ولی هیچ وقت نمی توانست خشم خود را کنترل کند...پدرش این را بزرگ ترین ضعف او می دانست
:: بازدید از این مطلب : 61
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0