نوشته شده توسط : نازنین خطر
دختر بارانی

پست دوم

چشمانش را بهم فشار داد و....

****

دستش را برای هر ماشینی تکان می داد،بی نتیجه بود...هیچ ماشینی برای او ایست نمی کرد...توی آن باران همه به فکر منفعت خود بودند...

باران را دوست داشت ولی در آن حالت...با خود را سریع به خانه ی عمویش می رساند...

بالاخره ماشینی جلوی پایش ایستاد...

-سوار شو خانومی...

از لحن حرف زدن پسر چندشش شد...هر چه که بود اهل این کار ها نبود...چیزی نگفت...چند قدمی به جلو برداشت...

پسر ماشین را به جلو هدایت کرد و دوباره زبان باز کرد

-زبونتو موش خورده کوچولو؟

از کلمه ی کوچولو بدش می آمد...با اخم سر بلند کرد و گفت

-برو دنبال کارت بابابزرگ...

پسر نیشخندی زد که باعث شد اخمای لیلی بیشتر تو هم بره...

-پس موش کوچولوی ما زبون هم داره...ناز نکن سوار شو وگرنه تا صبح هم وایسی ماشین گیرت نمیاد...

لیلی نگاهی به ماشین او و قیافه اش کرد...ابرو هایش را بیشتر در هم کشید و پیاده شروع به راه رفتن کرد...شاید اگر یه ماشین دیگر با سرنشین مودب و بی نیت بود سوار می شد...

راه می رفت و به فکر آن بود که چه جوابی باید به عمویش بدهد...با خود می اندیشید که عموی به ظاهر دلسوزش آن موقع که مادرش در بیماری دست و پا می زد و با مرگ می جنگید کجا بود؟چرا وقتی پدرش به خانه ی آن ها پناه برده بود تا بهشان کمک کنند کجا بودند؟

حالا که دگر آب از سرش گذشته شده است دایه ی عزیز تر از مادر؟!

هنوز هم غم از دست دادن مادرش در نگاهش موج می زد...سیگاری از جعبه ی سفید رنگ سیگار دراورد...روش نقاشی بود که نشان از خطرناک بودن سیگار می داد...لیلی با خود می اندیشید پس چرا با وجود این همه ضرر باز هم می فروشند؟

صدایی تو درونش گفت

-تو چرا با دونستن این همه ضرر باز هم می کشی؟

سعی داشت صدای درونش را خفه کند...دلیل آورد

-چون همه به فکر سود و خودشونن...منم می خوام به خودم فکر کنم...

یه روزی دوست داشت با دیگر مردمان فرق داشته باشد ولی حالا او هم مثل بقیه به فکر خودش بود...به عبارتی او هم خودخواه بود...

آنقدر سرگرم فکر و خیال خودش بود که نفهمید کی به ایستگاه اتوبوس رسیده است...روی صندلی آبی رنگ ایستگاه نشست...کنارش دو خانوم و یه مرد دیگه هم نشسته بودند...

همین طور که دود سیگار را فوت می کرد نگاهی به زن کناریش انداخت که سرتا پای اش را بررسی می کند...همیشه از فضولی تو کار مردم خوشش نمیومد...از آدما های فضول هم بدش می آمد

تنها نگاه بی تفاوت دوام با رگه های عصبانیت اش را به زن دوخت...

ابروهای زن در هم پیچ خوردند و نگاه از لیلی گرفت...

لیلی نفسشو با حرص فوت کرد و سرش را به پشت تکیه داد...چشمانش را بست و سعی کرد به پاسخ دادن به عموی گرامی اش فکر کند...





:: بازدید از این مطلب : 57
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم