دختر بارانی
پست چهارم
-نگین که نگرانم شدین
-اتفاقا نگرانتم که انقدر بهت سخت میگیرم...
لیلی تنها پوزخندی زد و راه اتاقش را پیش گرفت...بحثکردن با عمویش بی فایده بود...همیشه این بحث ها تکرار می شد...تهنا آرزویش رفتن از آنجا بود ولی صد حیف هزاران راز در سینه اش بود و جایی برای ماندنش نداشت...
هنوز گاهی یادش می افتاد که چه شد...چه شد که پدرش ازش رنجید و چندین ماه بعد توی یه روز سرد زمستون چشمایش را بست و دیگر باز نکرد...
و او ماندان و تنها عمویش و دل تنگش...دلش حتی برای اسمش هم تنگ شده بود...دلش تنگ شده بود اسمش را از زبان مادرش بشنود...دلش برای دستان زبر پدرش تنگ شده بود...دستانی که با وجود زبری،وقتی روی سرش کشیده می شدند،سرشار از آرامش می شد
دلش می خواست روی آن دست ها بوسه بزند و بگوید
-غلط کردم بابا.منو ببخش
ولی دیر بود...انجام این کار برایش تنها یک آرزو بود...حال فقط می توانست به خانه ی پدرش برود و آن را با گلاب بشوید
لباس هایش را از تنش کند و روی صندلی انداخت و همان طور روی تخت فلزی اش افتاد....
از همه جای اتاقش نفرت داشت...می خواست برگردد پیش پدر و مادرش...می خواست برگردد به آن خانه که خاطرات بچگی اش را در خود جای داده بود...
به در اتاقش ضربه ای خورد و پشت بندش صدای زن عمویش را شنید
-نیلی بیا شام.
خوب می دانست زن عنویش برای اینکه حرصش را دراورد او را به اسم اصلی اش صدا می کند. نفسش را با خرص بیرون داد و با صدای خیلی بلندی گفت
-اومدم.
بلند شد و به سمت آشپز خونه رفت...
سر میز چهار نفره نشست...چند کفگیر برنج برای خودش ریخت...از کرفس بدش میامد...فقط چند قاشق از خورشت کرفس ریخت و با بی میلی شروع به خوردن شد...
سکوتی حکم فردا بود که باعث آرامشش می شد.تو این پنج سال فقط به خاطر حرف مردم تو آن خانه مانده بود وگرنه علاقه ای نداشت هر روز زن عمویش را ببیند.
شاید این همه نفرت از روزهای سخت زندگی اش بود که آن ها کنارش نبودند...
از سر میز بلند شد و گفت
-دستتون درد نکنه
بشقابش را در ظرف شویی گذاشت و دوباره به سلولش برگشت...
روی تختش دراز کشید و چشمانش را به امید برگشت به شهر و خانه اش بست...
****
صبح مثل همیشه از خواب بیدار شد...
صبحانه اش یه لغمه پنیر و چای بود...سریع مثل همیشه مانتوی مشکی به همراه شال و شلوار سفیدش را پوشید...موهایش را از وسط فرق باز کرد و دور صورتش ریخت.
تند تند قدم بر می داشت تا خودش را به اتوبوس برساند...دیگه این خیابان هم به او عادت کرده بودند...
نزدیک مغازه که شد موهایش را تو داد و وارد شد...مریم زودتر به آنجا رسیده بود...
:: بازدید از این مطلب : 53
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0