شاه ماه من باش/2
نوشته شده توسط : نازنین خطر
پست دوم

-سایه بلند شو شام بخوریم.

سرمو از روی میز برداشتم و کمکش کردم و بشقابارو چیدیم...

با سکوت غذا رو خوردیم...ازش تشکر کردم...رفت جلوی تلوزیون نشست و کانالا رو جابه جا می کرد...

ظرف ها رو شستم ...با وجود خواب بعد ظهرم باز هم خسته بودم...

رفتم روی تخت دراز کشیدم...چشمامو بستم

با ترس چشمامو باز کردم...نفس نفس می زدم...نفس عمیقی کشیدم...خیالم راحت شد که همش خواب بوده...

چشمامو بستم و به صدای نفساش گوش دادم...خوابم نمی برد...شروع به شمارش نفس هاش کردم...

یک...دو...سه...چهار...پنج...

آه...چرخیدم و به صورتش توی تاریکی خیره شدم...دستمو روی موهاش آروم حرکت دادم

وقتی خواب بود مثل پسر بچه ی آروم و مظلوم بود...دوستش داشتم...

باید یه فکری می کردم برای این حالمون...باید حلش می کردم...بابا بهم می گفت باید جلوی مشکلات کوچیک رو گرفت تا بزرگ نشه...اشتباه بیشتر ما اینه که با دروغ گفتن مشکل کوچیک و به ظاهر حل می کنیم ولی در اصل ما داریم سرپوش می ذاریم روی صورت مسئله...من می خوام که مشکل رو از ریشه حل کنم...از جایی که شروع شد...از روز تولد دختر آیسان...ولی تنهایی نمی تونستم.باید خودش هم می خواست...

کمی تکون خورد...پشتنو بهش کردم و دستمو گذاشتم روی دلم...همه چی درست می شد

****

ماشین رو پارک کردم...خودم رو تو آینه ی عقب ماشین نگاه کردم و شالم رو درست کردم...کیسه ی اسباب بازی رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم...زنگ در رو زدم و صبر کردم...صدای آیسان اومد

-سلام.بیا تو

درو هل دادم و وارد شدم...از آسانسور بالا رفتم در باز بود و آیسان ایستاده بود و بغلش آیتان بود،دست و پا می زد که بیاد بغل من...با ذوق و شوق سلام کردم و آیتان رو ازش گرفتم...آیسان مثل همیشه لبخند روی لبش برد...روی صندلی نشستم و آیتان رو روی پام گذاشتم...قلقلکش می دادم تا بخنده...

وقتی می خندید انگار دنیا رو بهم می دادند...

-وای آیسان خنده هاش عین خودته

آیسان خندید و مثل همیشه چشماش ریز شد...درست مثل دخترش...

-سایه!شام اینجایین دیگه؟

-نمی دونم...بستگی به آیهان داره

-اونکه بهش بگی میاد...

لبخند زدم و گفتم

-به خاطر آیتانه

-آره می دونم...عاشق بچه هاست... 

تو دلم گفتم امیدوارم....

برام شربت آورد...یکم ازش خوردم...آیتان هم دلش می خواست ازش بخوره...یکم بهش دادم تا بخوره....خدایا چقدر این بچه به دل می شست...هر کی می دتش دلش می خواست فشارش بده...

تمام سرگرمی های من توی خونه آیسان بازی با دخترش بود...

دیگه دوتامون خسته شده بودیم...گذاشتمش روی پام...

آروم تکونش دادم...کمی نگذشت که خوابش برد...

آیسان اومد و بلندش کرد...همزمان گفت

-چرا صدام نکردی بیام بخوابونمش؟پات درد گرفت خب...

-نه بابا مگه چند کیلوعه که اینطوری می گی؟به این سبکی...

خندید و گفت

-باز هم ...می گفتی من میومدم می خوابوندمش....

-حالا که خوابوندم...

گذاشت تو اتاقش و روش پتو کشید...به چارچوب در تکیه داده بودم و نگاهش می کردم...

آیسان از تو اتاق اومد یسرون و با هم رفتیم اتاق خودشون...رفت پشت میز آرایشش نشست و مشغول آرایش شد...

روی تخت نشستم و بهش نگاه می کردم...

با لحن بامزه ای گفت

-سایه خانوم؟

با لحن خودش جواب دادم

-بله؟

-میگم تو نمی خوای یه همبازی برای این آیتان خانوم ما بیاری؟

لبخندی زدم و گفتم

-خیلی وقته که با آیهان تو فکرشیم...

-خوب؟

-خوب چی؟

-نتیجه؟

بحث رو عوض کردم...جوابی نداشتم...فعلا نتیجه ای نبود...

بود ولی شاید من می ترسیدم بیانش کنم...

گفتم

-بچه داشتن سخته؟

- سخت هست ولی شیرینه....

لبخند زدم و هیچی نگفتم...سعی کردم به دوران شیرین جدید زندیگیم فکر کنم...





:: بازدید از این مطلب : 135
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم