#دختر_بارانی
پست هفتم
بلند شد و با لبخند گفت
-سلام عزیزم...چقدر دیر اومدی.
اشکان نگاهی به سر تا پای او و بعد به میز دو نفره ی شام انداخت پوزخندی زد و گفت
-سلام.چه خبره؟
کتشو ازش گرفت و گفت
-سالگرد آشناییمون.
یه ابروشو داد بالا و صورتشو نزدیک صچرت پردیس کرد...بازدمش توی صورت او می خورد...پردیس منتظر نگاهش کرد...
-چه جوری آشنا شدیم؟
حالت متفکرانه ای به خود گرفت و گفت
-بذار فکر کنم...آهان...تو اون مهمونی؟هه...
به سمت اتاق مشترکشان رفت...
پردیس زیر لب زمزمه کرد...
-آره...همون مهمونی لعنتی...
یه قدره اشک از چشمش چکید...پاکش کرد...او از اول می دانست چه رفتاری از اشکان سر می زند...خودش انتخاب کرده بود...به خودش قول داده بود تحمل کند...میز را جمع کرد و غذا ها را توی ظرف برگرداند....به سمت اتاق رفت...در را آرام باز کرد...چراغ خاموش بود...خوابیده بود...روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد...
****
-نیلی....لجبازی نکن.
با خشم به سمت عمویش برگشت و گفت
-چند بار بگم؟نیلی نه.لیلی.لجبازی هم نمی کنم...می خوام برم.
لباسش را توی چمدانش پرت کرد و به سمت کشوی وسایلش رفت...
عمویش تکیه اش را از چهارچوب در گرفت و گفت
-لیلی.واقعا داری مسخره بازی در میاری.باید اینجا بمونی.
-هیچ بایدی نیست...می خوام برم خونه ی خودم.
پوفی کرد و گفت
-اینجا هم خونه ی خودته.
-عمو!من با همسرتون نمی سازم...من تصمیمو گرفتم.نمی تونین پشیمونم کنین...
به سمت در رفت و گفت
-الان هم می خوام استراحت کنم.فردا صبح زود باید برم.
عمویش چشمانش را برای دقایقی بست و بعد از اتاقش خارج شد
در را بست و پارچه ای پایین در انداخت...پنجره را باز کرد و سیگاری از توی پاکت سیگار دراورد و آتش زد...روی تخت ولو شد و چشمانش را بست...دنبال بهانه بود تا برود...باورش نمی شد بالاخره وقتش رسیده...نگرا ن بود و خوشحال...نمی دانست چه انتظارش را می کشد...
****
چشمانش را باز کرد...به نظرش امروز آسمان آبی تر بود...خورشید داغ تر و درختان سبز تر...
موهایش را بالای سرش جمع کرد... مانتوی مشکی اش را پوشید...
چمدانش را برداشت و نگاه آخرش را به اتاقش انداخت...لبخند زد...می خواست دو باره شروع کند...می خواست خاطراتش را در این خانه جا بگذارد و خاطرات جدیدی را جای گزین کند...
عمویش با دیدنش گفت
-صبر کن تا ترمینال برسونمت.
-نه خودم می رم.اونجوری راحت ترم.
عمویش گرم کنش را پوشید و گفت
-نه اونجوری من خیالم راحت نیست.
چمدانش را از دستش گرفت و تا پایین همراهی اش کرد...
به ترمینال که رسید گوشی اش زنگ خورد...اسم مریم خاموش و روشن می شد...جواب داد
-بله؟
-سلام خانوم بی معرفت...نباید بگی که داری می ری؟من باید از صاحب کارمون بشنوم؟
-ببخشید.یهویی شد
-الان کجایی؟
-دارم سوار اتوبوس می شم...
-امید هست که,دوباره ببینمت؟
از شیشه ی اتوبوس نگاهی به شهر کرد و گفت
-نمی دونم
در دل گفت
-فکر نکنم...
:: بازدید از این مطلب : 115
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0