نوشته شده توسط : نازنین خطر
#دختر_بارانی

پست هشتم

حقیقت هم همین بود...دوست نداشت دوباره به این شهر برگردد..

شهری که غروبش با خستگی بود و طلوعش با آرزوی برگشت بود...

حال داشت بر می گشت...به شهرش...پیش پدر و مادرش

شاید نبودند شاید دیگه نمی تونست در آغوششون چشم ببندد ولی همین که می دانست به آن دو نزدیک تر است،برایش کافی بود...

می ترسید...نمی دانست تک و تنها تو این شهر بزرگ چه کند...

می ترسید...حداقل عمویش هوایش را داشت ولی حالا...

سعی کرد چشمانش را بسته و خود را در دامن خواب رها کند ولی صدا ها و تکان های ماشین اجازه ی این کار را بهش نمی داد

-مامان؟

-بله؟

-من شکلات می خوام.

-شکلات از کجا بیارم دخترم؟قبلا گفتی منم گفتم ندارم ولی رسیدیم می خرم برات.

-ولی من الان می خوام.

چشمانش را باز کرد...صدای دخترک روی مخش راه می رفت...

دست توی جیب مانتو اش کرد...

شکلاتی را دراورد و به سمت صندلی جلو خم شد...

دستش را جلو برد و بدون هیچ حرفی شکلات را به دست دخترک داد...

مادر و دختر تشکر کردند و لیلی تنها به گفتن خواهش می کنم اکتفا کرد...

حالا شاید راحت تر می توانست برای نیم ساعت بخوابد...

وقتی چشم باز کرد اتوبوس ایستاده بود...

باتعجب به پشت شیشه اتوبوس نگاه می کرد...

گویا تصادف شده بود...

دو تا ماشین با هم برخورد کرده بودند...

هر دو راننده جوان بودند با همراهان جوان...راننده همش دست در موهایش می کشید...انگار مقصر او بود...

از کودکی از این صحنه ها متنفر بود...

یک بار که با مادر و پدرش می خواستند به نزد عمویش بروند این اتفاق برایش پیش امده بود...

****

بالاخره رسید...

هوای تهران هم بارانی بود...

چند سالی می گذشت ولی هنوز نام کوچه ها رو به یاد داشت...

آدرس خونه ی کلنگیشان را داد... هر چند انتظار دیدن اون خونه ی کلنگی رو را نداشت...

سوار تاکسی شد...

راننده از آینه بهش نگاه کرد و پرسید

-کجا برم؟

-برید به این آدرس...

کلید را از تو کیفش درآورد...

عمویش هماهنگی های لازم را انجام داده بود...

نگاهش را به بیرون دوخت...این شهر هم بارانی بود مثل حال و هوای قلبش

نفس عمیقی کشید...

توی اولین فرصت باید یک سر به پدر و مادرش می زد...

سرش را به شیشه ی خنک ماشین تکیه داد و به عابرا نگاه می کرد...

یکی چتر به دست می دوید تا خیس نشود و دگری با خوشحالی قدم می زد...

پول تاکسی را پرداخت کرد و پیاده شد...

نگاهی به ساختمان کرد...

در را با کلید باز کرد و سوار آسانسور شد...

تو هر واحد دو طبقه بود.. طبقه ی دوم از آسانسور پیاده شد...

به سمت واحد سمت چپ رفت...وارد خانه شد...

برق را روشن کرد...نگاهی به کل خانه انداخت...آشپزخانه ی کوچک و پذیرایی و دو اتاق خواب برایش کافی بود...



:: بازدید از این مطلب : 64
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازنین خطر
#دختر_بارانی

پست هفتم

بلند شد و با لبخند گفت

-سلام عزیزم...چقدر دیر اومدی.

اشکان نگاهی به سر تا پای او و بعد به میز دو نفره ی شام انداخت پوزخندی زد و گفت

-سلام.چه خبره؟

کتشو ازش گرفت و گفت

-سالگرد آشناییمون.

یه ابروشو داد بالا و صورتشو نزدیک صچرت پردیس کرد...بازدمش توی صورت او می خورد...پردیس منتظر نگاهش کرد...

-چه جوری آشنا شدیم؟

حالت متفکرانه ای به خود گرفت و گفت

-بذار فکر کنم...آهان...تو اون مهمونی؟هه...

به سمت اتاق مشترکشان رفت...

پردیس زیر لب زمزمه کرد...

-آره...همون مهمونی لعنتی...

یه قدره اشک از چشمش چکید...پاکش کرد...او از اول می دانست چه رفتاری از اشکان سر می زند...خودش انتخاب کرده بود...به خودش قول داده بود تحمل کند...میز را جمع کرد و غذا ها را توی ظرف برگرداند....به سمت اتاق رفت...در را آرام باز کرد...چراغ خاموش بود...خوابیده بود...روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد...

****

-نیلی....لجبازی نکن.

با خشم به سمت عمویش برگشت و گفت

-چند بار بگم؟نیلی نه.لیلی.لجبازی هم نمی کنم...می خوام برم.

لباسش را توی چمدانش پرت کرد و به سمت کشوی وسایلش رفت...

عمویش تکیه اش را از چهارچوب در گرفت و گفت

-لیلی.واقعا داری مسخره بازی در میاری.باید اینجا بمونی.

-هیچ بایدی نیست...می خوام برم خونه ی خودم.

پوفی کرد و گفت

-اینجا هم خونه ی خودته.

-عمو!من با همسرتون نمی سازم...من تصمیمو گرفتم.نمی تونین پشیمونم کنین...

به سمت در رفت و گفت

-الان هم می خوام استراحت کنم.فردا صبح زود باید برم.

عمویش چشمانش را برای دقایقی بست و بعد از اتاقش خارج شد

در را بست و پارچه ای پایین در انداخت...پنجره را باز کرد و سیگاری از توی پاکت سیگار دراورد و آتش زد...روی تخت ولو شد و چشمانش را بست...دنبال بهانه بود تا برود...باورش نمی شد بالاخره وقتش رسیده...نگرا ن بود و خوشحال...نمی دانست چه انتظارش را می کشد...

****

چشمانش را باز کرد...به نظرش امروز آسمان آبی تر بود...خورشید داغ تر و درختان سبز تر...

موهایش را بالای سرش جمع کرد... مانتوی مشکی اش را پوشید...

چمدانش را برداشت و نگاه آخرش را به اتاقش انداخت...لبخند زد...می خواست دو باره شروع کند...می خواست خاطراتش را در این خانه جا بگذارد و خاطرات جدیدی را جای گزین کند...

عمویش با دیدنش گفت

-صبر کن تا ترمینال برسونمت.

-نه خودم می رم.اونجوری راحت ترم.

عمویش گرم کنش را پوشید و گفت

-نه اونجوری من خیالم راحت نیست.

چمدانش را از دستش گرفت و تا پایین همراهی اش کرد...

به ترمینال که رسید گوشی اش زنگ خورد...اسم مریم خاموش و روشن می شد...جواب داد

-بله؟

-سلام خانوم بی معرفت...نباید بگی که داری می ری؟من باید از صاحب کارمون بشنوم؟

-ببخشید.یهویی شد

-الان کجایی؟

-دارم سوار اتوبوس می شم...

-امید هست که,دوباره ببینمت؟

از شیشه ی اتوبوس نگاهی به شهر کرد و گفت

-نمی دونم

در دل گفت

-فکر نکنم...



:: بازدید از این مطلب : 111
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازنین خطر
پست دوم

-سایه بلند شو شام بخوریم.

سرمو از روی میز برداشتم و کمکش کردم و بشقابارو چیدیم...

با سکوت غذا رو خوردیم...ازش تشکر کردم...رفت جلوی تلوزیون نشست و کانالا رو جابه جا می کرد...

ظرف ها رو شستم ...با وجود خواب بعد ظهرم باز هم خسته بودم...

رفتم روی تخت دراز کشیدم...چشمامو بستم

با ترس چشمامو باز کردم...نفس نفس می زدم...نفس عمیقی کشیدم...خیالم راحت شد که همش خواب بوده...

چشمامو بستم و به صدای نفساش گوش دادم...خوابم نمی برد...شروع به شمارش نفس هاش کردم...

یک...دو...سه...چهار...پنج...

آه...چرخیدم و به صورتش توی تاریکی خیره شدم...دستمو روی موهاش آروم حرکت دادم

وقتی خواب بود مثل پسر بچه ی آروم و مظلوم بود...دوستش داشتم...

باید یه فکری می کردم برای این حالمون...باید حلش می کردم...بابا بهم می گفت باید جلوی مشکلات کوچیک رو گرفت تا بزرگ نشه...اشتباه بیشتر ما اینه که با دروغ گفتن مشکل کوچیک و به ظاهر حل می کنیم ولی در اصل ما داریم سرپوش می ذاریم روی صورت مسئله...من می خوام که مشکل رو از ریشه حل کنم...از جایی که شروع شد...از روز تولد دختر آیسان...ولی تنهایی نمی تونستم.باید خودش هم می خواست...

کمی تکون خورد...پشتنو بهش کردم و دستمو گذاشتم روی دلم...همه چی درست می شد

****

ماشین رو پارک کردم...خودم رو تو آینه ی عقب ماشین نگاه کردم و شالم رو درست کردم...کیسه ی اسباب بازی رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم...زنگ در رو زدم و صبر کردم...صدای آیسان اومد

-سلام.بیا تو

درو هل دادم و وارد شدم...از آسانسور بالا رفتم در باز بود و آیسان ایستاده بود و بغلش آیتان بود،دست و پا می زد که بیاد بغل من...با ذوق و شوق سلام کردم و آیتان رو ازش گرفتم...آیسان مثل همیشه لبخند روی لبش برد...روی صندلی نشستم و آیتان رو روی پام گذاشتم...قلقلکش می دادم تا بخنده...

وقتی می خندید انگار دنیا رو بهم می دادند...

-وای آیسان خنده هاش عین خودته

آیسان خندید و مثل همیشه چشماش ریز شد...درست مثل دخترش...

-سایه!شام اینجایین دیگه؟

-نمی دونم...بستگی به آیهان داره

-اونکه بهش بگی میاد...

لبخند زدم و گفتم

-به خاطر آیتانه

-آره می دونم...عاشق بچه هاست... 

تو دلم گفتم امیدوارم....

برام شربت آورد...یکم ازش خوردم...آیتان هم دلش می خواست ازش بخوره...یکم بهش دادم تا بخوره....خدایا چقدر این بچه به دل می شست...هر کی می دتش دلش می خواست فشارش بده...

تمام سرگرمی های من توی خونه آیسان بازی با دخترش بود...

دیگه دوتامون خسته شده بودیم...گذاشتمش روی پام...

آروم تکونش دادم...کمی نگذشت که خوابش برد...

آیسان اومد و بلندش کرد...همزمان گفت

-چرا صدام نکردی بیام بخوابونمش؟پات درد گرفت خب...

-نه بابا مگه چند کیلوعه که اینطوری می گی؟به این سبکی...

خندید و گفت

-باز هم ...می گفتی من میومدم می خوابوندمش....

-حالا که خوابوندم...

گذاشت تو اتاقش و روش پتو کشید...به چارچوب در تکیه داده بودم و نگاهش می کردم...

آیسان از تو اتاق اومد یسرون و با هم رفتیم اتاق خودشون...رفت پشت میز آرایشش نشست و مشغول آرایش شد...

روی تخت نشستم و بهش نگاه می کردم...

با لحن بامزه ای گفت

-سایه خانوم؟

با لحن خودش جواب دادم

-بله؟

-میگم تو نمی خوای یه همبازی برای این آیتان خانوم ما بیاری؟

لبخندی زدم و گفتم

-خیلی وقته که با آیهان تو فکرشیم...

-خوب؟

-خوب چی؟

-نتیجه؟

بحث رو عوض کردم...جوابی نداشتم...فعلا نتیجه ای نبود...

بود ولی شاید من می ترسیدم بیانش کنم...

گفتم

-بچه داشتن سخته؟

- سخت هست ولی شیرینه....

لبخند زدم و هیچی نگفتم...سعی کردم به دوران شیرین جدید زندیگیم فکر کنم...



:: بازدید از این مطلب : 130
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازنین خطر
دختر_بارانی

پست ششم

با عصبانیت گفت

-داشتم نگاه می کردم.

زن عمویش گفت

-منم می خوام این برنامه رو نگاه کنم.

عین بچه ها گفت

-ولی من زودتر اومدم

زن عمویش پوزخندی زد و گفت

-اینجا خونه ی منه.من تایین می کنم کانال کجا باشه نه شما نیلی جان.

با حرص گفت

-اسم من لیلیه نه نیلی.

-والا ما که تو شناسنامت نیلی دیدیم...

با داد گفت

-دیگه نمی تونم تحملت کنم.حالم از همتون بهم می خوره.

به سمت اتاقش راه افتاد...در را قفل کرد...سیگاری از توی پاکت دراورد و روشن کرد...

تو آینه به خودش نگاه می کرد...دیگر نمی توانست آنجا بماند...شاید الان وقتش بود که برای همیشه آنجا را ترک کند.

******

کلید رو به سمت پویان گرفت و گفت

-فقط پویان وای به حالت اگه...

پویان با خنده گفت

-باشه باشه دختر خاله...چشم..بابا بهت قول می دم هیچ دختری همراهمون نیست پردیس خانوم.

لبخندی زد و به سمت ماشینش رفت و گفت

-باشه پس مواظب باش ویلا رو روی سرتون نذارین...

پویان چشم غلیظی گفت و سوار ماشینش شد و رفت

پردیس بهش اعتماد داشت ولی ترسیده بود...بعد از اون اتفاقاتی که چند سال پیش افتاده بود،دوست نداشت باعث خراب شدن زندگی کسی شود...هنوز هم به خاطر آن جریان عذاب وجدان داشت...ماشینش را روشن کرد و به سمت خانه اش راه افتاد...اعتقاد داشت آشفتگی زندگی اش به خاطر اتفاق چند سال پیش است...دلش می خواست پیدایش کند و از طلب بخشش کند...به شدت به بخشش او نیاز داشت...با خود فکر می کرد اگه این حرف ها به او بزند چه جوابی می دهد...حتما می گوید مهم است؟یا شاید مسخره اش کند...

با این افکار به خانه رسید...

ماشین را توی پارکینگ پارک کرد و وارد خانه شد...نگاهی به ساعت کرد...تا اومدن اشکان چهار ساعت وقت داشت...سریع غذایش را درست کرد...میز را چید...لباسش را با پیرهن سفیدی که تا بالای زانویش بود عوض کرد...موهای لخت و بلندش را دورش ریخت و اجازه داد موهایش او را در خود بگیرند...رژ زرشکی به لبایش زد...نزدیک آمدنش بود...می خواست امشب را خوب شروع کنند...هر چند امیدی نداشت...امشب سالگرد آشناییشون بود...حدس می زد اشکان اصلا به یاد نداشته باشد ولی دلش به همین مناسبت ها خوش بود...

ساعتی گذشت...با چنگال روی میز بازی می کرد و ثانیه ها را می شمارد...یک چشمش به ساعت بود و دیگری به در...با خودش می گفت الان میاد...الان میاد...

بالاخره کلید توی در پیچید و اشکان با صورت خسته وارد خانه شد



:: بازدید از این مطلب : 64
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازنین خطر
دختر بارانی

پست پنجم

نگاهی به چهره ی همیشه آرام مریم انداخت و با لبخند گفت

-سلام مریم خانوم.حال شما؟

مریم لبخند ملیحی زد و گفت

-سلام.خوبم تو چطوری؟

مثل همیشه جواب داد

-مثل همیشه ام

پشت میز روی صندلی پلاستیکی سفید نشست و دفتر روی میز را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد.

-من آخرش نفهمیدم تو حالت همیشه چطوریه.

فقط به زدن یک لبخند اکتفا کرد و باز بی هدف برگه ها را ورق زد.

کم کم مشتری ها میاندند و می رفتند...بعضی فقط نگاه می کردند و بعضی دیگر خرید می کردند...

بیشتر در تعطیلات مشتری داشتند تا روز های عادی...

شب بود و دوباره خورشید جای خودش را به ماه داد...باز شب شد و بهانه های او بیشتر...

با مریم وسایل را جمع کردند...در مغازه را بستند...ماشینی جلویشان ایستاد...ماشین برادر مریم بود...پراید قدیمی بود ولی محمد همیشه تمیز نگهش می داد...مریم رو به لیلی گفت

-لیلی بیا برسونیمت.

لیلی نگاهی به ماشین کرد و با سر سلام کرد و گفت

-نه ممنون میوفتین تو زحمت...

-نه بابا این حرفا چیه؟بیا دیگه.

قاطعانه گفت

-نه.جایی کار دارم.مرسی.

لبخندی زد و ادامه داد

-خدافظ

مریم زیر لب جوابش را داد...با خود می گفت ای کاش زودتر یاد می گرفتم قاطعانه بگم نه...

مریم سوار ماشین برادرش شد...به صورت خسته ی محمد نگاه کرد...خسته نباشی گفت...کمی از راه پیمودند...محمد گفت

-باز هم نیومد...خیلی پیچیدست.

مریم پاسخ داد

-آره...فکر و ذکرش زفتن به تهرانه.نمی دونم واقعا زندگیه این دختر چطوریه.حق با توعه.زیادی پیچیدست.

-انگار نمی تونه اعتماد کنه.

مریم کمی فکر کرد و گفت

-البته این اخلاقش خوبه ها.

-چرا اونوقت؟

لبخند تلخی زد و گفت

-مگه یادت نمیاد؟بابا با همین اعتماد کردنش همه چیو از دست داد...

****

از روز های تعطیل متنفر بود...دوستی هم نداشت که باهاش بیرون برود مجبور بود تو خانه بنشیند و زن عمویش را تحمل کند که برای اذیت کردن او هر کار می کرد..

چند هفته ای بود آخر هفته ها آرامش توی خانه بود ولی همیشه در این مواقع یک دلهره هست که نکند این آرامش قبل از توفان باشد...لیلی هر لحظه این حس را داشت...از شروع توفان هراس داشت...

موهای قهوه ای اش را بالای سرش بست و از تو اتاقش بیرون آمد...

جلوی تلوزیون نشست و با کنترل کانال ها را عوض کرد...هیچ هیچ باب میلش نبود...بالاخره روی شبکه ای که فیلم نشون می داد ایستاد و شروع به تماشا کرد ...

محو فیلم شده بود...بمب نزدیک به انفجارش بود...کنجکاو بود و هیجان داشت...منتظر بود بمب خنثی شود ولی همان لحظه کانال عوض شد و برنامه ی آشپزی پخش شد...با هشم به زن عمویش نگاه کرد که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت...نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد ولی هیچ وقت نمی توانست خشم خود را کنترل کند...پدرش این را بزرگ ترین ضعف او می دانست



:: بازدید از این مطلب : 58
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازنین خطر
دختر بارانی

پست چهارم

-نگین که نگرانم شدین

-اتفاقا نگرانتم که انقدر بهت سخت میگیرم...

لیلی تنها پوزخندی زد و راه اتاقش را پیش گرفت...بحثکردن با عمویش بی فایده بود...همیشه این بحث ها تکرار می شد...تهنا آرزویش رفتن از آنجا بود ولی صد حیف هزاران راز در سینه اش بود و جایی برای ماندنش نداشت...

هنوز گاهی یادش می افتاد که چه شد...چه شد که پدرش ازش رنجید و چندین ماه بعد توی یه روز سرد زمستون چشمایش را بست و دیگر باز نکرد...

و او ماندان و تنها عمویش و دل تنگش...دلش حتی برای اسمش هم تنگ شده بود...دلش تنگ شده بود اسمش را از زبان مادرش بشنود...دلش برای دستان زبر پدرش تنگ شده بود...دستانی که با وجود زبری،وقتی روی سرش کشیده می شدند،سرشار از آرامش می شد

دلش می خواست روی آن دست ها بوسه بزند و بگوید

-غلط کردم بابا.منو ببخش

ولی دیر بود...انجام این کار برایش تنها یک آرزو بود...حال فقط می توانست به خانه ی پدرش برود و آن را با گلاب بشوید

لباس هایش را از تنش کند و روی صندلی انداخت و همان طور روی تخت فلزی اش افتاد....

از همه جای اتاقش نفرت داشت...می خواست برگردد پیش پدر و مادرش...می خواست برگردد به آن خانه که خاطرات بچگی اش را در خود جای داده بود...

به در اتاقش ضربه ای خورد و پشت بندش صدای زن عمویش را شنید

-نیلی بیا شام.

خوب می دانست زن عنویش برای اینکه حرصش را دراورد او را به اسم اصلی اش صدا می کند. نفسش را با خرص بیرون داد و با صدای خیلی بلندی گفت

-اومدم.

بلند شد و به سمت آشپز خونه رفت...

سر میز چهار نفره نشست...چند کفگیر برنج برای خودش ریخت...از کرفس بدش میامد...فقط چند قاشق از خورشت کرفس ریخت و با بی میلی شروع به خوردن شد...

سکوتی حکم فردا بود که باعث آرامشش می شد.تو این پنج سال فقط به خاطر حرف مردم تو آن خانه مانده بود وگرنه علاقه ای نداشت هر روز زن عمویش را ببیند.

شاید این همه نفرت از روزهای سخت زندگی اش بود که آن ها کنارش نبودند...

از سر میز بلند شد و گفت

-دستتون درد نکنه

بشقابش را در ظرف شویی گذاشت و دوباره به سلولش برگشت...

روی تختش دراز کشید و چشمانش را به امید برگشت به شهر و خانه اش بست...

****

صبح مثل همیشه از خواب بیدار شد...

صبحانه اش یه لغمه پنیر و چای بود...سریع مثل همیشه مانتوی مشکی به همراه شال و شلوار سفیدش را پوشید...موهایش را از وسط فرق باز کرد و دور صورتش ریخت.

تند تند قدم بر می داشت تا خودش را به اتوبوس برساند...دیگه این خیابان هم به او عادت کرده بودند...

نزدیک مغازه که شد موهایش را تو داد و وارد شد...مریم زودتر به آنجا رسیده بود...



:: بازدید از این مطلب : 51
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازنین خطر
دختر بارانی

پست سوم

سیگارش را روی زمین انداخت و با پایش خاموش کرد...نفس عمیقی کشید

بالاخره اتوبوس آمد...بلند شد و کوله پشتی اش را روی دوشش صاف کرد...

خوشبختانه اتوبوس خلوت بود...

روی اولین صندلی نزدیک به در نشت...

از پنجره به شهر بارانی نگاه کرد...این شهر را دوست داشت ولی دلش برای خانه اش تنگ شده بود...

احتمالا دیگه از اون خونه ی قدیمی با حیاط با صفا خبری نبود...دلش حتی برای ماهی های حوض چوی حیاطشان هم تنگ شده بود...

آدامسی از تو کوله اش دراورد و در دهان گذاشت تا بوی سیگار را از بین ببرد...

همیشه از طعم آدامس خوشش میومد...با لذت می جوید...

خسته بود...عمویش مخالف کار کردن او بود ولی لیلی با میل و اصرار خودش مشغول به کار شد...تحصیلات آنچنانی نداشت...به همین دلیل توی یکی از مغازه ها به عنوان فروشنده کار می کرد...از کارش راضی بود...پولی که می گرفت را یا خرج می کرد یا پس انداز...فکر هایی تو سرش بود...می خواست از این شهر برود...

بالاخره به ایستگاه مورد نظرش رسید...از اتوبوس پیاده شد...تا خانه فاصله چندانی نبود...دوست داشت تا آنجا پیاده برود ولی مطمئن بود به محض رسیدنش زن عمویش،وسواس به خرج می دهد و می خواهد کل خانه را اب بکشد...ولی به لذتد که از قدم زدن می برد،می ارزید...

به خانه ی دو طبقه ی عمویش رسید...طبقه ی پایین را اجاره داده بودند و خود در طبقه ی دوم می شستند...بالای طبقه شون یه اتاقک بود و سقف به صورت شیب دور روی آن قرار گرفته ...دور تا دور اتاقت فضای خالی بود که می شد به عنوان تراس ازش یاد کرد...

همیشه دوست داشت اون اتاقک را مال خودش کند ولی عمو هیچ وقت این اجازه را بهش نمی نمی داد...

زنگ دوم را فشار داد...در با صدای تیکی باز شد...

از حیاط گذشت و پله ها را بالا رفت...دم در که رسید،کف کفشش را به پا دری مالید تا گلی نباشد...بعد زنگ را زد...

به کفش هایش نگاه می کرد که در باز شد...می توانست از دمپایی آبی مخصوص عمویش ،تشخیص دهد چه کسی انتظارش را می کشد...

سرش را بالا آورد و به عمویش نگاه کرد...زیر لب گفت

-سلام...

مرتضی به ساعت مچی اش اشاره کرد و رو به تنها برادر زاده اش گفت

-می دونی ساعت چنده؟

لیلی نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و بی تفاوت گفت

-9:30

مرتضی با عصبانیت گفت

-قرار بود کی خونه باشی

-هشت

-پس چرا...

لیلی حرفش را قطع کرد و گفت

-مگه نمیبینین هوا بارونیه؟خوب طبیعیه یه ساعت تاخیر داشته باشم.الان هم می خواین تا صبح اینجا نگهم دارین؟

مرتضی چشم هایش را بست تا لحظه ای آروم بگیرد و بتواند با آرامش حرف بزند...

از جلوی در کنار رفت و گفت

-حداقل می تونستی خبر بدی.

لیلی داخل شد و گفت

-نگین که نگرانم شدین.



:: بازدید از این مطلب : 48
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازنین خطر
دختر بارانی

پست دوم

چشمانش را بهم فشار داد و....

****

دستش را برای هر ماشینی تکان می داد،بی نتیجه بود...هیچ ماشینی برای او ایست نمی کرد...توی آن باران همه به فکر منفعت خود بودند...

باران را دوست داشت ولی در آن حالت...با خود را سریع به خانه ی عمویش می رساند...

بالاخره ماشینی جلوی پایش ایستاد...

-سوار شو خانومی...

از لحن حرف زدن پسر چندشش شد...هر چه که بود اهل این کار ها نبود...چیزی نگفت...چند قدمی به جلو برداشت...

پسر ماشین را به جلو هدایت کرد و دوباره زبان باز کرد

-زبونتو موش خورده کوچولو؟

از کلمه ی کوچولو بدش می آمد...با اخم سر بلند کرد و گفت

-برو دنبال کارت بابابزرگ...

پسر نیشخندی زد که باعث شد اخمای لیلی بیشتر تو هم بره...

-پس موش کوچولوی ما زبون هم داره...ناز نکن سوار شو وگرنه تا صبح هم وایسی ماشین گیرت نمیاد...

لیلی نگاهی به ماشین او و قیافه اش کرد...ابرو هایش را بیشتر در هم کشید و پیاده شروع به راه رفتن کرد...شاید اگر یه ماشین دیگر با سرنشین مودب و بی نیت بود سوار می شد...

راه می رفت و به فکر آن بود که چه جوابی باید به عمویش بدهد...با خود می اندیشید که عموی به ظاهر دلسوزش آن موقع که مادرش در بیماری دست و پا می زد و با مرگ می جنگید کجا بود؟چرا وقتی پدرش به خانه ی آن ها پناه برده بود تا بهشان کمک کنند کجا بودند؟

حالا که دگر آب از سرش گذشته شده است دایه ی عزیز تر از مادر؟!

هنوز هم غم از دست دادن مادرش در نگاهش موج می زد...سیگاری از جعبه ی سفید رنگ سیگار دراورد...روش نقاشی بود که نشان از خطرناک بودن سیگار می داد...لیلی با خود می اندیشید پس چرا با وجود این همه ضرر باز هم می فروشند؟

صدایی تو درونش گفت

-تو چرا با دونستن این همه ضرر باز هم می کشی؟

سعی داشت صدای درونش را خفه کند...دلیل آورد

-چون همه به فکر سود و خودشونن...منم می خوام به خودم فکر کنم...

یه روزی دوست داشت با دیگر مردمان فرق داشته باشد ولی حالا او هم مثل بقیه به فکر خودش بود...به عبارتی او هم خودخواه بود...

آنقدر سرگرم فکر و خیال خودش بود که نفهمید کی به ایستگاه اتوبوس رسیده است...روی صندلی آبی رنگ ایستگاه نشست...کنارش دو خانوم و یه مرد دیگه هم نشسته بودند...

همین طور که دود سیگار را فوت می کرد نگاهی به زن کناریش انداخت که سرتا پای اش را بررسی می کند...همیشه از فضولی تو کار مردم خوشش نمیومد...از آدما های فضول هم بدش می آمد

تنها نگاه بی تفاوت دوام با رگه های عصبانیت اش را به زن دوخت...

ابروهای زن در هم پیچ خوردند و نگاه از لیلی گرفت...

لیلی نفسشو با حرص فوت کرد و سرش را به پشت تکیه داد...چشمانش را بست و سعی کرد به پاسخ دادن به عموی گرامی اش فکر کند...



:: بازدید از این مطلب : 52
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازنین خطر
دختر بارانی

نکته:اسم لیلی،lili تلفظ می شود.

پست اول

با چشمان خیسش به دختری نگاه می کرد که از پوست و گوشت خودش بود...دلش می خواست او را در آغوش بگیرد و از آنجا فرار کند...ولی نمی شد...فقط می توانست چند ثانیه ای او را به خودش فشار بدهد...

دستی روی موهای قهوه ای و نرم دخترش کشید و آروم زمزمه کرد

-نگار؟

نگار با دستان کوچکش دستان مادرش را گرفته بود...گفت

-بله؟

لبخندی از روی رضایت زد...مطمئن بود نگار خیلی خوب تربیت می شود...مطمئن بود بدون او نگار و پدرش خوشبخت می شوند...

-نگار...به مامان قول می دی مواظب خودت باشی؟

نگار با چشمان درشتش به مادرش نگاه کرد و سرش را به نشانه ی آره تکان داد

بلند شد و دست نگار را گرفت...به سمت پدر نگار رفت...دستان نگار رو رها کرد و گفت

-پویان مواظبش باش...نذار بشه لیلیه دوم...

پویان بغض داشت ولی اون مرد بود...بهش یاد داده بودن مرد گریه نمی کند...پویان مجبور بود...به خاطر مادرش...به خاطر گذشته ی لیلی...نمی دانست می تواند بدون لیلی،دخترش را بزرگ کند یا نه...

به خودش دل داری می داد که باز هم لیلی را می بیند.به خاطر نگار هم که شده لیلی باز هم به دیدنشان میاید

لیلی پشتشو به آنان کرد و راه خونه را پیش گرفت

خونه ای که روزی برای هر سه آنان جا داشت ولی حالا تنها ظرفیت او را داشت...

راه می رفت و دلش سیگار می خواست...سیگاری که خیلی وقت بود پویان اجازه ی کشیدنش را به او نداده بود...

صدای رعد برق بارش باران را گواهی می داد...همه با عجله یه سمت خونه هایشان می رفتند...ولی لیلی عجله ای برای رسیدن به آن کلبه ی غم ها را نداشت...نمی شد گفت کلبه...خونه اش طبقه ی 20ام بود...

کم کم باران شروع به بارش کرد

با هر قطره ای که روی صورتش می چکید،یک قطره از چشمش خارج می شد...چشمانش می خواستند با آسمان همراهی کنند...چشمانش طعم تنهایی را هزاران بار کشیده بودند و می خواستند فریاد بزنند...

بالاخره این راه طولانی سپری شد و رسید به خونه اش...

در را باز کرد و وارد شد...به سمت تراس خانه اش رفت...تراس توی آشپزخانه ی بزرگش بود...

آشپزخانه ی خانه ای که سال ها منتظر رسیدن به آن خانه بود ولی حال آن خانه را بدون پویان و نگار نمی خواست...حتی دلش نمی خواست به گوشه کنار خانه نگاه کند...اگر می توانست چشم بسته تا تراس را طی می کرد...هرچند تراس هم فاقد از خاطراتشان نبود...

از تراس به پایین نگاه کرد...چشمانش را بست...سرش گیج می رفت...اگر بیشتر نگاه می کرد جراتش را از دست می داد...

وقتی کوچک بود مادرش همیشه می گفت دختر باهوش و باجراتی است...

می گفت که لیلی به جاهای خوبی خواهد رسید...

لیلی با خود فکر می کرد که چرا مادرش نیست که حال و روز آن دختر بچه ی با نمک با موهای قهوه ای که همیشه بافته شده بودند را ببیند...دختری که فکر می کرد به جاهای خوبی می رسد،روزی از این روزگار بی وفا،یک نفر زندگی اش را از روشنی به سمت تاریکی کشید... حالا...حالا که باید از عزیز ترین کسانش جدا شود کم آورده است...

لیلی چشم بسته پشتش را به نرده های سرد آهنی کرد...

باد باعث می شد باران کج ببارد و موهایش را خیس کند...باران آرامش می کرد....

نفس عمیقی کشید که باعث شد بوی باران رو استشمام کند...داشت از تصمیمش پشیمون می شد ولی فکر به آنکه فردا که چشم باز کند پویان کنارش نیست آن را مسمم می کرد...

چشمانش را بهم فشار داد و....

*************

چطور بود؟؟؟



:: بازدید از این مطلب : 47
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نازنین خطر

دختر بارانی

مقدمه:

تنها تو نیستی که خواب مرا میبینی

تنها من نیستم که خواب تو را آشفته ام

ما همیشه نیمه ی خودرا گم می کنیم

و انقدر دنبال هم می دویم تا پیر شویم

راه خانه را فراموش می کنیم

و از سایه ی ماه دل نازکمان می گیرد

عشق را می بازیم و

به دنبال انتخاب زیباترین گل

در خیابان ها تکراری می شویم

باز هم به خواب می رویم

به خواب هم می رویم

دختر بارانی سرگذشت دختریست که عاشق باران است...دختری که چشمانش مثل ابر می بارد و تنها راه رهایی از مشکلاتش،زیر باران گریستن است.دختری که در مهم ترین مرحله ی زندگی اش،راه اشتباه را انتخاب کرده است...

سوم شخص

ژانر:اجتماعی_عاشقانه

نکته:

این رمان دو جلد دارد...اول سرگذشت لیلی و دومین جلد سرگذشت نگار است...

نکته:اسم لیلی،lili تلفظ می شود.



:: بازدید از این مطلب : 50
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 2 فروردين 1395 | نظرات ()

x
با سلام آدرس چت روم عوض شده است برای ورود اینجا کلیک کنید !

اول چت

با تشکر مدیریت چت روم